نویسنده : رافائل ژیئوردانو
انتشارات : آتیسا
مترجم : زهرا اسکندری
حقیقتا راه رسیدن به سعادت و خوشبختی چیست؟ رافائل ژیوردانو در این داستان جذاب، شگفتانگیز و سرشار از نکات اخلاقی به شما میآموزد که نباید منفعلانه منتظر باشیم تا فرصتها به سراغ ما بیایند!
کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی فقط یک زندگی داری (Your Second Life Begins When You Realize You Only Have One) اولین و درخشانترین اثر رافائل ژیئوردانو (Raphaelle Giordano) است که در سال 2016 منتشر شد و در مدت 2 هفته جزو یکی از پرفروشترین کتابهای فرانسه قرار گرفت. این کتاب خارقالعاده در سال 2017 به عنوان پرفروشترین و پرطرفدارترین کتاب سال به زبان فرانسوی معرفی شد.
این رمان و موضوع جذاب آن، ممکن است داستان زندگی هر انسانی باشد، زیرا ژیوردانو با خلاقیت، ظرافت و زیرکی به روایت داستان میپردازد و در قالب داستان، راهکارها و شیوههایی جهت تغییر زندگی به شما نشان میدهد. این رمان ساده، روان و دلنشین به شما کمک میکند به سمت زندگی جدید و منحصر به فرد بروید.
داستان این کتاب دربارهی زنی به نام «کامیی» است که 38 سال سن دارد. او از نظر دیگران فردی خوشبخت است، همسری مهربان و پسری دوستداشتنی و شغلی پردرآمد و مناسب دارد. اما «کامیی» خود احساس خوشبختی نمیکند و گمان میکند که خوشبختی از او فراری است، او دیگر هیچ دغدغهای ندارد و تنها خواستهاش پیدا کردن راهی برای دستیابی به سعادت و شکوفایی است.
«کامیی» پس از مدتی با فردی به نام کلود آشنا میشود، کلود راهی را پیش پای او میگذارد، راهی حیرتآور و بکر که باعث میشود او سریع قبول کند و راه پرفراز و نشیبی را آغاز کند. او با کمک گرفتن از تجربههای تازه و پرمفهوم، زندگی خود را دگرگون میکند، در این راه موفق میشود و به آرزوها و رویاهای خودش جامه عمل میپوشاند.
کلود برای یکی از دیگر از جلسههایش که ازنظر شکل و محتوا نامنتظره و ازلحاظ اطلاعاتی بسیار غنی بود، با من قرار ملاقاتی گذاشته بود. این بار محل قرار را بهخوبی میشناختم: موزۀ لوور. ولی بااینحال، بازهم نمیدانستم که چرا من را به آنجا کشانده بود و، درحالیکه داشتیم از گالریهای مختلف عبور میکردیم، از خودم میپرسیدم که این بار قرار است چه چیزی از کلاه جادوییاش بیرون بیاورد. همانطور که منتظر دانستن این موضوع بودم، ماجرای دیدار با مادرم را برایش گفتم، اما احساس میکردم برخورد سردی دارد؛ چیزی که اصلاً به شخصیتش نمیخورد. یعنی داشت به چه چیزی فکر میکرد؟ آیا واقعاً به حرفهایم گوش میداد؟ من تلاش میکردم احساساتم را به او بفهمانم و نشان دهم که شکاکیت مادرم تا چه اندازه دلخورم کرده است، ولی او حتی یک اخم هم نمیکرد و به سکوتش ادامه میداد و در میان تابلوها پرسه میزد...
سرانجام حوصلهام سر رفت و از فاصله گرفتن و بیتوجهیاش به سونامی درونیام عصبانی شدم و پرسیدم: «کلود، گوشتان با من است؟!»
هر چه باشد، او بود که من را به موزۀ لوور دعوت کرده بود! اگر میخواست طوری رفتار کند که انگار تنها آمده است، پس چرا من را تا اینجا کشانده بود؟
جوابم را نداد و انگشتش را روی بینیاش گذاشت تا به سکوت وادارم کند. نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشوم. سپس، آهسته قدمهایش را تند کرد و با لبخندی معماگونه که مخصوص ورود به قسمت تابلوی لبخند ژوکوند بود، من را به سمت سالن آثار استاد بزرگ، لئوناردو داوینچی، برد. همچنان، بدون آنکه حرفی بزند، من را بر روی یکی از نیمکتها در مقابل آخرین شاهکار هنری این استاد نشاند: تابلوی مریم مقدس، کودک (حضرت مسیح) و سنتآن (حَنّای قدیس). چندثانیهای به نقاشی خیره شدیم. سرانجام کلود پرسید: «چه میبینید کامیی؟»
نوع جلد : شمیز
نوع کاغذ : سفید
تعداد صفحات : 182