آلیسیا برنسون زنی زیبا، ثروتمند، نقاشی هنرمند، باهوش و با استعداد است و با همسرش، گابریل یک عکاس مشهور صنعت مد، در یکی از خانههای زیبای لندن زندگی میکند. آلیسیا به معنای واقعی زن کاملی است و زندگی به ظاهر بیعیب و نقصی دارد اما در یکی از گرمترین شبهای تابستان صدای چند گلوله از خانه آنها شنیده میشود و هنگامی که پلیس به خانه آنها میرود، جسد گابریل را در حالی که به صندلی بسته شده و چند گلوله به صورتش شکلیک شده مییابد، در طرف دیگر آلیسیا با لباس سفیدی بر تن و چند شکاف عمیق بر مچ دستهایش حضور دارد و خون زیادی هم از دست داده است. افسران پلیس آلیسیا را به بیمارستان منتقل میکنند. آلیسیا بعد از اینکه نجات مییابد دیگر به حرف نمیآید در مورد قتل همسرش و آنچه بین آنها گذشته است با کسی سخن نمیگوید. تئو فابر روان درمانگر جنایی تلاش میکند آلیسیا به حرف بیاورد اما ناموفق است.
سکوت آلیسیا تا پایان کتاب باعث میشود داستان سمت و سویی معمایی و رازآلود پیدا کند و از یک تراژدی معمولی به داستانی معمایی و هیجانانگیز تبدیل شود. الکس مایکلیدیس آن بُعد از جنبه روان آدمی را به نمایش میگذارد که در آن احساسات ناگفتهاش را سرکوب میکند و سکوت همیشگی را انتخاب میکند. این احساست سرکوب شده طبق نظریات فروید هیچگاه از بین نمیروند بلکه برای مدتی دفن میشوند و روزی از نو شکوفا میشوند.
کتاب بیمار خاموش (The Silent Patient) پنچ بخش اصلی دارد. بخشهایی از داستان توسط تئو فابر روایت میشود و بخشهایی دیگر در قالب خاطراتی بیان میشود که آلیسیا برنسون آنها را در دفترش نوشته است.